رمان ارباب من پارت: ۱۰۳

با تعجب نگاهش کرد و گفت:

_ یعنی چی که به ما چه؟
_ اینا همش یه مشت ادا و اصوله!
_ اینکه سفره بچینیم، دور هم جمع بشیم و خوش بگذرونیم، ادا اصوله؟
_ آره

پوفی کشید و گفت:

_ بهراد من رو حرص نده ها
_ تو هم همینطور
_ برو بابا

و به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت:

_ من و سپیده میریم میخریم، میخوای بیا و میخوای نیا!
_ گفتم نه
_ چرا نه؟

با دست موهاش رو عقب فرستاد و گفت:

_ بزرگ شدی ولی هنوز رو مخی!
_ چرت نگو بهراد
_ والا حقیقته
_ من به خاطر تو زود اومدم که چند روز پیشت باشم و بعد برم پیش مامان اینا، بعد تو اینطوری میکنی؟

نیشخندی زد و گفت:

_ به خاطر من؟
_ آره
_ به فرهاد هم گفتم، لطف کنید بخاطر من کاری نکنید!

ناباورانه نگاهش کرد و گفت:

_ باور نمیکنم بعد از شیش ماه که اومدم پیشت داری باهام اینجوری رفتار میکنی!
_ تقصیر خودته که اعصابم رو خورد میکنی!
_ تو الکی الکی داری همه چیز رو بزرگ میکنی

به بهراد نگاه کردم و گفتم:

_ دعوا نکنید دیگه!

و بعد نگاهم کرد به سمت فرناز چرخوندم و گفتم:

_ تو برو وسایل رو بخر و منم خونه رو آماده میکنم، خوبه؟
_ آخه تنهایی برم خرید؟
_ آره دیگه

پوفی کشید و با حرص گفت:

_ باشه

و بدون اینکه به بهراد نگاهی بکنه با بدخلقی به سمت پله ها رفت.
از دیدمون که خارج شد بهراد یه قدم به سمتم برداشت و گفت:

_ من که میدونم این قضیه خرید رو تو توی کله اش انداختی!

با شنیدن حرفش دهنم کج شد و گفتم:

_ چرت نگو، دیدی که بهش گفتم خودش بره
_ وقتی نقشه ات نگرفت اینطوری گفتی!
_ نخیر

با پوزخند نگاهم کرد و گفت:

_ فیلم قشنگت رو که یادت نرفته؟ حواست هست که اگه دست از پا خطا کنی سریع میفرستمش؟
دیدگاه ها (۲۱)

دخ‍‌تر ب‍‌ودن ف‍‌ق #اون‍‌ج‍‌اش که ن‍‌م‍‌ی‍‌دون‍‌ی #ن‍‌گ‍‌ران...

اگ امروز آخرین روز زندگیت بود چه حسرتی برای همیشه تو دلت میم...

رمان ارباب من پارت: ۱۰۲

رمان ارباب من پارت: ۱۰۱

این یه عشقه بیبپارت : 39دلم نمیخواست شبو تو اتاق خودم بخوابم...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط